جوالدوز – بنی آدم اعضای یک پیکرند…

دوستان عزیز،

جوالدوز هستم، دامت برکاته.

در شماره‌های قبل با آقای ضابطی معلم مدرسهٔ ما آشنا شدید که ایشالا؟ اگر نشدید می‌تونید برید تو گروه «همیاری ایرانیان ونکوور» یا وب‌سایت «رسانهٔ همیاری» و بخونید. اگر هم که معرف حضور هستن باید بگم براتون که این معلم اصلاً امتحان نمی‌گرفت!

لابد می‌پرسید برای نمره چه می‌کرد؟ آها… این همون وجه تمایز آقای ضابطی با بقیه معلم‌هاست. ایشون فقط در انداختن گچ ماهر نبود، هر دوهفته یه‌بار کارش این بود که یه برگهٔ سفید می‌داد به همه و می‌گفت: «مَرحَمَت بِفَرمویْد مرقوم کنید، به اختیار خودْتون پیرامون مبحث روزُی گذشته سؤالی طرح نموده و به آن پاسخ دهید»

بعله… اینجا همون سر پل خر بگیری بود، این همون جایی بود که اگر کسی حواسش به درس و صحبت‌های مطرح‌شده توی کلاس نبود، نمی‌تونست سؤالی طرح کنه و وای به حال کسی که از خودش دری وَری می‌نوشت. اون‌وقت باید از کل اون بخش‌ها رونویسی می‌کرد.

یه روز از روزهای آخر سال تحصیلی اوایل اردیبهشت ماه بود که کمی پکر اومد توی کلاس و رفت پای پنجره وایساد. اولِ اومدنش کمی همهمه بود، اما رفته‌رفته همه ساکت شدن و به آقای ضابطی نگاه می‌کردن.

امتحان‌های ثلث سوم تو بندرعباس، به‌خاطر گرما زودتر از شهر‌های دیگه برگزار می‌شد و آخرین جلسه تشکیل کلاس فارسی بود. آقای ضابطی آه بلندی کشید و برگشت سمت ما و گفت: «یه کاغذ سفید از دفترتون جدا کنید.» همه سریع این کار رو انجام دادیم. گفت : «بنویسید؛

بنــی آدم اعضـــای یک پیکرنــد

که در آفـــرینش ز یک گوهَرَنــد

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگــر عضوها را نَمانَــد قـــــرار

تو کز محنت دیگـــران بی غمی

نشـــاید که نامت نهنـــد آدمــــی

همه سرشون رو انداخته بودن پایین و تندوتند می‌نوشتند. آخرای شعر صداش به لرزه افتاده بود. سرمون رو که از کاغذ آوردیم بالا دیدیم چشاش قرمزه و پر از اشک. از کنار پنجره اومد و نشست روی صندلیش. با گوشه انگشت شست و اشاره، از زیر عینک، اشک‌هاشو جمع کرد، سرفه‌ای کرد و گفت:

«ای کاش می‌تونستم تا آخر عمر کنار شاگردام حرکت کنم و ببینم کدومشون به این درس‌ها توی زندگی عمل می‌کنه. می‌خوام درک کنید که چرا من به رسم دیگران امتحان نمی‌گیرم. امتحان اصلی پیشِ روتونه، توی زندگی‌تون، اونجاست که باید نشون بدید چند مَرده حلاج‌اید. اونجاست که باید دید از محنت دیگران بی‌غم می‌شید یا نه، عین خیالتون نیست که به سر دیگرون چی میاد. این آخرین روزیه که من تو آموزش و پرورش درس می‌دم. از این به بعد اجازهٔ تدریس ندارم. این کاغذهاتون رو تا کنید و یه جایی نگه دارید. تاریخ امروز رو هم بزنید بالاش تا یادتون نره چه روزی بود. هر شیش ماه یه بار برید سراغش و این چند تا بیت از حضرت سعدی رو بخونید… اصلاً همیشه بوستان و گلستان بخونید، برای همهٔ عمرتون راه رو نشون‌تون می‌ده.»

این‌ها رو گفت و از درِ کلاس رفت بیرون. زنگ تفریح خورد و ما همه بُهت‌زده به هم نگاه می‌کردیم.

بعدها فهمیدم که آقای ضابطی دو روز بعد با خانواده برمی‌گرده شیراز و دو سه سالی رو هم اونجا تو مغازهٔ برادرش کار می‌کرده تا اینکه پروانهٔ کسب برادرش رو باطل می‌کنن و اون هم سکته می‌کنه و پشت میز کار در حالی که عینک روی چشمش بوده و بوستان سعدی تو دستش، از دنیا می‌ره.

آقای ضابطی پیرو آئین بهایی بود.

این‌ها رو گفتم تا برسیم به جوالدوزِ مبارک… بله، فکر نکنید یادم رفته…

این روزها دنیا شده پر از خبرهای بد. یه روز بمب گذاری فرودگاه استامبول، یه روز شهر «نیس» فرانسه، یه روز کودتا، یه روز تیراندازی تو مونیخ و روز دیگه هم بمب‌گذاری تو کابل، راه خبررسانی هم که ماشالا هموار. از فیس‌بوک و وایبر و تلگرام بگیر تا اینستاگرام و واتس‌آپ و لاین. همه هم که ماشالا صاحب‌نظر. هر کسی یه نیم‌خط به خبر اصلی اضافه می‌کنه و پاس میده به نفر بعدی. و از همه جالب‌تر برخورد «مردم همیشه در صفحه» با این موارد و اخباره.

اگر خبری بهمون می‌رسه، اول از همه تحقیق می‌کنیم و سرک می‌کشیم ببینیم به ایران و ایرانی ربط داره یا نه. فرودگاه استانبول می‌ترکه، اول از همه دنبال این هستیم که ببینیم چند تا ایرانی مُردن و اگر کسی مرده باشه که آیکون همهٔ خطوط ارتباطی رو به رنگ سیاه در میاریم که مثلاً ما امروز ناراحتیم و اگر اسم ایرانی در میون نباشه کلن می‌ریم سراغ پیج‌گردی‌های همیشگی‌مون.

وقتی کودتا می‌شه و سر می‌بُرَن و کلی آدم کشته میشه، سیلِ جوک‌ها و لطیفه‌های لوس و بی‌مزه ظرف سه ساعت کل فضای دیجیتال رو فرا می‌گیره که ایرانی‌ها در آنتالیا مقاومت کردن و چنین و چنان.

وقتی پسرهٔ ۱۸ ساله تفنگ برمی‌داره ده – بیست تا آدم رو لت و پار می‌کنه زیر لبی و یواشکی به هم می‌گیم: «واااای دیدی… پسره ایرانی بوده‌هاااا خاک عالم بر سرمون شد. حالا برجام چی میشه؟!!» و سعی می‌کنیم یه جوری خبر رو زیرسیبیلی رد کنیم کسی نفهمه. اونایی هم که مردن، می‌خواستن نرن مرکزخرید.

دو روز بعد تو افغانستان و کربلا و آنسباخ آلمان بمب می‌ترکه و کسی اصلاً خبردار نمی‌شه. اخبارش هم تو سیل خبرهای بی‌سروته و اخبار لباس تیم ملی در راه المپیک گم می‌شه.

کلاً یا از این وَر بوم می‌افتیم یا از اون ور. اینجاست که یادم به اون کاغذ میافته و می‌رم سراغ جعبهٔ یادگاری‌ها و خاطرات قدیمی و اون کاغذ رو در‌میارم و دوباره می‌خونم.

بنی آدم اعضای یک پیکرند… که در آفرینش ز یک گوهرند

ارسال دیدگاه